مرگ رنگ

... و بخوان خط خطی های مرا

مرگ رنگ

... و بخوان خط خطی های مرا

فرشته

در مطب دکتر به شدت به صدا در امد. دکتر گفت :"در را شکستی بیا تو."

در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید:"اقای دکتر!مادرم!" و در حالی که نفس نفس می زد، ادامه داد"التماس می کنم با من بیایید!مادرم خیلی مریض است."

دکتر گفت:" باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه ی کسی نمی روم."

دختر گفت :"ولی دکتر، من نمی توانم. اگرشما نیایید او می میرد!"و اشک از چشمانش سرازیر شد.

دل دکتر به رحم امد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختردکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.

دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با امپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.او تمام طول شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علائم بهبودی در او دیده شد.

زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.

دکتر به او گفت:"باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما می مردی!"

مادر با تعجب گفت :"ولی دکتر دختر من سه سال است که از دنیا رفته !" و به عکس بالای تختش اشاره کرد.

پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.این همان دختر بود!فرشته ای کوچک و زیبا!

دعا!!!!!

بعضی وقت ها فکر می کنم که دعا کردن چه چیز خوبی است.اگردعا نبود، زندگی چقدرسخت می شد. خدایا این خیلی مهم است. همین که تو به ما اجازه دادی صدایت کنیم و خیلی چیزها را از تو بخواهیم.توی خیال من دعا مثل یک طناب است. وقت دعا حس می کنم طنابت را گرفته ام و دارم می ایم بالا.

همینش قشنگ است ، مگه نه؟ بالا امدن از طناب تو. اما خدایا!من با همین حرف های خودم دعا می کنم. با زبان خودم.این جوری خیلی راحت ترم.مطمئنم که تو هم منظورم را می فهمی. اولها فکر می کردم زبان تو عربی است. پس دعاهای من هم باید عربی باشد.سختم بود.کم دعا می کردم، یا فقط از روی دعاهای دیگران دعا می کردم.البته انها دعاهای خیلی خوبی بود و من خیلی چیزها از این دعاها یاد گرفتم،اما حالا چند وقتی است که بیشتر، خودم دعا می کنم.

خدایا ممنونم که به ما اجازه دادی دعا کنیم.

به ایه ی"بخوانید مرا تا شما را اجابت کنم" بیشتر فکر کنیم. چرا خدا هیچ شرطی برای اجابت دعا قائل نمی شود، جز اینکه او را صدا کنیم؟ مثل اینکه می خواهد همه ی دعاها را اجابت کند. تو چه فکرمی کنی؟

خاک

خاک عاشقی می داند ، گریه می کند ، رنج می کشد

وصبر می کند ، سربه آستان مرگ می گذارد ، برشانه هایش گریه می کند

اما نمی میرد ، خاک عاشقی صبور است ، بربرگ های پاییز بوسه می زند

تقدیرجهان را عوض می کند ، جوانه ها را بیدار، و درخت ها را خواب می کند

اما خود ، هرگز نمی خوابد ، خاک عاشقی صبور است ، که سال ها و سال ها

بر آسمان صبر می کند ، و من ، همانم ، که از خاک آمده ام

چون خاک عاشقم ، و چون خاک ،  روزی ، صبوری را هم خواهم آموخت.

مرگ

امشب یه وبلاگ خوندم در مورد خودکشی.راستش اعصابمو بهم ریخت. تا حالا بهش فکر نکرده بودم ونمی خوامم  بهش فکرکنم.می دونی من ازمرگ نمی ترسم یعنی دوست دارم برم اون دنیا. ببینم چه شکلیه؟بالاخره یا می ریم  بهشت یا با سر می اندازنمون تو جهنم .بالاخره اون جام دو تا پیدا می شن که شفاعتمون رو بکنن.ولی از یه جای مرگ بد جوری می ترسم و اون اینه که تا برسی اون دنیا باید خودت تنهای راه رو بری این یعنی عذاب.مخصوصا" شب اول قبرش. درهر صورت خود ما انسان هایم که تعیین کننده ی سوشرنت اون دنیامونیم پس سعی کنیم بهترین سرنوشت رو برای خودمون رقم بزنیم.

پدر

پدرعزیزم

ای یگانه ترانه سرای هستیم    

ای شور انگیز ترین غزل شعر افرینش

دوستت دارم

ارام جان ای پدر

 

ولادت حضرت علی و روز پدر رو به همه ی پدران دنیا مخصوصا" پدرخودم تبریک می گم.