مرگ رنگ

... و بخوان خط خطی های مرا

مرگ رنگ

... و بخوان خط خطی های مرا

پیر مرد و دخترک

فاصله ی دخترک تا پیرمرد یک نفر بود ، روی نیمکتی چوبی ، روبه روی یک ابنمای سنگی.

پیرمرد از دخترک پرسید:

-غمگینی؟

-نه.

-مطمئنی؟

-نه

-چرا گریه می کنی؟

-دوستام منو دوست ندارن.

-چرا؟

-چون قشنگ نیستم.

-قبلا اینو به تو گفتن؟

-نه

-ولی تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.

-راست می گی؟

-از ته قلبم اره.

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید، شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاشو پاک کرد ، کیفش رو باز کرد‌ ، عصای سفیدش رو بیرون اورد و رفت.....

 

 

صدا کن مرا

صدای تو خوب است .

صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید .

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم .

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است .

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد.

و خاصیت عشق این است .

کسی نیست ،

بیا زندگی را بدزدیم ، آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم .

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم .

بیا زودتر چیزها را ببینیم .

ببین ، عقربک های فواره در صفحه ی ساعت حوض

زمان را به گردی مبدل می کنند .

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام .

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را .

مرا گرم کن

....

و آن وقت من ، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم ،

ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید.

سهراب سپهری

درباره ی کوچک شدن دنیا

دور دنیا هم که چرخیده باشی

 

باز دور خودت چرخیده ای

 

راه دوری نخواهی رفت

 

حتا در خواب های آب رفته ات

 

که تیک تیک بیداری مدام

 

تهدیدشان می کند.

 

می گویند دنیا کوچک شده است

 

و استوا در آینده ای نزدیک

 

همسایه ی خونگرم قطب خواهد شد.

 

نه همسفر خوش باور

 

دنیا هرگز کوچک نمی شود

 

ما کوچک شده ایم

 

آنقدر کوچک که دیگر

 

هیچ گم کرده ای نداریم .

 

دلخوشیم که در نیمه ی تاریک دنیا

 

کسی ما را گم کرده است

 

و دارد در به در

 

دنبالمان می گردد.

 

کسی که زنگ در را

 

همیشه بعد از هجرت ما

 

به صدا در خواهد آورد.

 

 

عباس صفاری