مرگ رنگ

... و بخوان خط خطی های مرا

مرگ رنگ

... و بخوان خط خطی های مرا

گر خداوند 

 چشم در چشمت نهد و گوید:  

" فرمانت دهم تا زنده ای به شادی در این جهان سر کنی "  

چه خواهی کرد ؟  

  ریچارد باخ

عالم

دفتر مشق توست

صفحاتی که بر ان مسئله هایت را می نویسی.

واقعیت نیست

اما

اگر بخواهی

می توانی واقعیت را در ان

بیان کنی

یا دروغ و یاوه

در ان بنگاری

و یا حتی پاره اش کنی

(ریچارد باخ)

 

اعتراف

من زندگی را دوست دارم ولی

 از زندگی دوباره می ترسم!

من دین را دوست دارم ولی

ازکشیش ها می ترسم!

قانون را دوست دارم ولی

از پاسبانها می ترسم!

من  کودکان را دوست دارم

ولی از ایینه می ترسم!

سلام را دوست دارم ولی

از زبانم می ترسم!

من می ترسم

پس هستم

این چنین می گذرد روز و روزگار من!

من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم!

 

حسین پناهی

 

اهل دانشگاهم

روزگارم خوش نیست

ژتونی دارم ، خرده پولی ، سر سوزن ذوقی

دوستانی دارم بهتر از شمر و یزید

دوستانی همچو من مشروط

و اتاقی که همین نزدیکی است ، پای ان کوه بلند.

اهل دانشگاهم

پیشه ام گپ زدن است

گاه گاهی هم می نویسم تکلیف ، می سپارم به شما

تا به یک نمره ی ناقابل بیست که در ان زندانی است

دلتان تازه شود چه خیالی چه خیالی

می دانم که گپ زدن بیهوده است

خوب  می دانم دانشم کم عمق است

اهل دانشگاهم

قبله ام اموزش ، جانمازم جزوه ، مهرم میز

عشق از پنجره ها می گیرم

همه ذرات مخ من متبلور شده است

درسهایم را وقتی می خوانم

که خروس می کشد خمیازه

مرغ  و ماهی خوابند

استاد از من پرسید : چند نمره ز من می خواهی؟

من از او پرسیدم : دل خوش سیری  چند؟

پدرم استاتیک را از بر داشت و کوئیز هم می داد

خوب یادم هست

مدرسه باغ ازادی بود

درس ها را ان  روز حفظ می کردم در خواب

امتحان چیزی بود مثل اب خوردن

درس بی رنجش  می خواندم

نمره بی خواهش می اوردم

تا معلم پارازیت می انداخت همه غش می کردند.

و کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت

کم کم دور شدیم از انجا ، بار خود را بستیم

رفتیم از پله دانشگاه بالا ، بارها افتادم

در دانشگاه اتوبوسی دیدم که یک صندلی خالی داشت

دختری دیدم که به ترمینال نفرین می کرد

اتوبوسی دیدم پر از دانشجو و چه سنگین می رفت

سفر سبز چمن تا کوکو

بارش اشک پس از نمره ی تک

جنگ اموزش با دانشجو

جنگ دانشجویان  سر ته دیگ غذا

حمله ی درس به مخ

قتل یک نمره به دست استاد،

مثل یک لبخند در اخر ترم،

همه جا را دیدم

 

کاش می شد

کاش می شد

 

سرم را یک هفته در گنجه ای بگذارم !

 

در گنجه ای تاریک و تهی

 

با قفل درشتی بر دریچه ا ش

 

و به جای آن

 

بر شانه های خود چناری بکارم

 

و برای هفته ای

 

در سایه اش بیاسایم !

 

....